فهرست |
جورج ادواردمور
ترجمه غلامحسين توکلي
علي عسگري يزدي
اگر اخلاق شناسى (ethics) را به سه شاخه اخلاق توصيفى (descriptive ethics) و اخلاق هنجارى (normative ethics) و اخلاق تحليلى (analytical ethics) تقسيم كنيم، مبانى اخلاق جورج ادوارد مور بى شك و به اتفاق آراء مهم ترين اثرى است كه در قرن بيستم و، به گفته بسيارى، در همه قرون و اعصار در باب اخلاق تحليلى نگارش يافته است. مور در اين كتاب، درباره انواع چيزهايى كه ارزش ذاتى دارند و انواع كارهايى كه بايد انجام دهيم بحث مى كند و مراقبت تمام دارد كه به دام مغالطه طبيعى گرايانه، كه به گمان وى دامن گير همه نظريه هاى اخلاقى پيشين شده است، نيفتد.
روش نگارش واضح و آسان ياب مور سبب شده است كه اثر وى از معدود آثار ماندگار فلسفى اى باشد كه خواندن شان بدون داشتن معلومات فراوان قبلى و بدون نياز به شارح و معلم چندان دشوار نباشد.
از سوى ديگر، دقت و عمق نظر وى اثرى واقع نگرانه، به دور از خيال و رؤياپردازى، و كاملاً عقلانى پديد آورده است كه چه با مطالب آن موافق باشيم و چه نباشيم، به هر تقدير، موجبات تنبيه و تفطن ما را در مسائل و مشكلات اخلاقى فراهم مى آورد، و نيز بصيرت ما را نسبت به آراء بسيارى از فيلسوفان اخلاق مقدم بر مور، كه سخنان وى ناظر به آنهاست، مى افزايد .
از نظر معناشناسى اخلاق، مور، در اين كتاب، از اين رأى دفاع مى كند كه همه
مفاهيم اخلاقى، كه در گزاره هاى اخلاقى محمول واقع مى شوند، يعنى درست و نادرست، بايد و نبايد، و وظيفه و مسئوليت، در نهايت به مفهوم خوب (و بد) قابل ارجاع و تحويل و بر حسب آن تعريف پذيرند، ولى خود مفهوم خوب هيچ تعريفى نمى پذيرد . از نظر معرفت شناسى اخلاق، مدافع شهودگرايى (intuitionism) است كه به مقتضاى آن، خوبى (و بدى) افعال ارادى آدمى قابل شهود است ; يعنى انسان ها درك شهودى و غيراستنتاجى از آن دارند، و همه توجيهات احكام اخلاقى بالمآل به اين شهود بر مى گردد. و بالاخره، از نظر وجودشناسى اخلاق، به نوعى از پيامدگرايى (consequentialism) كه به سودگرايى (utilitarianism) معروف است، سخن مى گويد و، از اين حيث، در تقابل كامل با كانت واقع مى شود.
پژوهشكده فلسفه و كلام اسلامى با تشكر از مترجمان محترم جناب آقاى دكتر غلامحسين توكلى و دكتر على عسگرى يزدى، لازم مى داند از استاد گرامى جناب آقاى مصطفى ملكيان كه با دقت و اهتمام مخصوص به خود ترجمه را با متن اصلى مقابله و تصحيح كردند، تقدير و سپاس گزارى كند. در ضمن لازم است اين نكته را متذكر شويم كه جناب آقاى دكتر عسگرى از بند 1 تا 60 اصل كتاب را ترجمه كرده اند و ترجمه بقيه كتاب (تقريباً دو سوم) و بازنگرى نهايى تمام ترجمه بر عهده آقاى دكتر توكلى بوده است.
اميدواريم عرضه كتاب بسيار مهم و كلاسيك مبانى اخلاق بتواند گامى مؤثر در جهت غنابخشى و توانمندسازى فرهنگ مكتوب ما باشد.
عليرضا آل بويه
مدير پژوهشكده فلسفه و كلام اسلامى
جورج ادوارد مور (1873 ـ 1958) از فيلسوفان شاخص قرن بيستم، در انگلستان زاده شد و دوره تحصيلى اش را در دانشگاه كيمبريج سپرى كرد. نوشته هاى وى تأثيرى گسترده بر انديشه فيلسوفان اين قرن داشته است. تأثير وى به ويژه بر برتراند راسل، ويتگنشتاين و رايل قابل ملاحظه است. مور، راسل و پيش از آنان گوتلوب فرگه، بانيان سنّت تحليلى در فلسفه اند كه امروزه در جهان انگليسى زبان، سنّتى فائق است.
مور در كنار انگارگرايانى مانند برادلى و مك تاگارت در كيمبريج تحصيل كرد، اما از اولين زعماى طغيان در برابر انگارگرايى (ايده آليسم) مطلق به شمار مى رود.
وى كار خود را با مقاله «ماهيت حكم»(1) در سال 1899 با ارائه تحليل هاى دقيق در باب مغالطه و حقيقتْ آغاز و در مقاله «ردّ انگارگرايى»(2) در 1903 ادامه داد. تلاش مور در مقاله «دفاعى از فهم مشترك»(3) (1925) ردّ شكاكيت و انگارگرايى است. استدلال او از اين جا شروع مى شود كه دست كم بخشى از باورهاى ما در باب جهان قطعى هستند. ما به صدق بسيارى از قضايا در باب خود، بدن خود و ديگران باور داريم، گو اين كه نتوانيم تحليل هايى صحيح از اين
2. ``The refutation of idealism''
3. ``A defence of common sense''
قضايا ارائه دهيم. وى اينها را فهم مشترك مى نامد. انگارگرايان و شكاكان به نحوى ناموجّه اين شناخت روزمره وساده را منكرند. روشى كه مور در پيش مى گيرد اين است كه صبورانه و روش مند به تحليل واژه ها مى پردازد. وى جملاتى را كه على الدوام در فلسفه استفاده مى شوند، از هم تمييز داده، با بيان معانى مختلفى كه يك جمله مى تواند داشته باشد، توضيح مى دهد كه چگونه خلط اين معانى و عدم تفكيك آنها، به اشتباهات فاحش و انواع مغالطه ها انجاميده است. تعلّق خاطر مور به اين مسائل در كتاب برخى مشكلات اساسى فلسفه(1) (1953) ادامه مى يابد.
در حوزه اخلاق نيز وى همين روش را پى مى گيرد. اولين كتاب مشهور او در اين عرصه مبانى اخلاق(2) (1903) و دومين كتابش فلسفه اخلاق(3) (1913) است كه در آن به بازنگرى برخى از ديدگاه هاى قبلى خود در مبانى اخلاق پرداخته است.
اين اثر ترجمه Principia Ethica (مبانى اخلاق) مور است كه در آن به فرا اخلاق پرداخته است.
در فلسفه اخلاق بسيارى سعى دارند مفاهيم اخلاقى را به مفاهيمى طبيعى ارجاع دهند ; براى مثال خوب را معادل لذت يا مطلوب مى دانند، در صورتى كه مور آن را مغالطه دانسته و آن را مغالطه طبيعت گرايانه مى نامد . در اين حوزه نيز مور با به كارگيرى همان روشى كه در برابر انگارگرايان داشت نشان مى دهد كه خوب، مفهومى بسيط و غيرقابل تعريف است. در اين زمينه، استدلالى دارد كه به «بُرهان سؤال مفتوح» شهره است. بر اساس اين استدلال،
2. Principia Ethica
3. Ethics
اين كتاب را آقاى اسماعيل سعادت به فارسى ترجمه كرده است.
خوب خاصه اى بسيط، غيرقابل تعريف و غير قابل ارجاع به مفاهيم طبيعى است. اين ديدگاه مور به ناطبيعت گرايى اخلاقى معروف است، از اين رو، كتاب مبانى اخلاق كه در آن ديدگاه او شرح و بسط داده شده، يكى از مهم ترين منابع الهام بخش عليه طبيعت گرايى اخلاقى است و تا حدّى در شكل گيرى فرا اخلاق كه دغدغه قرن بيستم است، مؤثر بوده است.
به هر حال، مور را بايد از چهره هاى مؤثر و ماندگار قرن بيستم دانست، اما شهرت وى بيشتر محدود به محافل فلسفى است و با اين كه فيلسوفانْ آثارش را به ديده اعجاب و تحسين مى نگرند، در محافل غيرفلسفى از شهرت هم كالجى اش راسل برخوردار نيست.
توجه به اين نكته ضرورى است كه صفحات مورد اشاره مؤلف و ويراستار چاپ دوم طبعاً به شماره صفحات در متن انگليسى ارجاع مى كنند. ما نيز براى تسهيل كار خواننده گرامى در حاشيه بيرونى صفحات ترجمه شماره صفحات متن انگليسى را با ارقام فارسى نشان داده ايم.
در پايان لازم است از استاد گران مايه جناب آقاى مصطفى ملكيان كه زحمت ويراستارى كتاب را عهده دار شده و متن اصلى را با دقت و وسواس با ترجمه فارسى انطباق داده و بدين سان، ما را رهين منت خود ساخته اند، تشكر كنيم. هم چنين از زحمات دست اندركاران پژوهشكده فلسفه و كلام اسلامى، بهويژه دوست عزيز جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى عليرضا آل بويه، مدير محترم پژوهشكده كه در به سامان رسيدن هرچه بهتر اين ترجمه زحماتى را متحمل شدند، قدردانى مى شود. در عين حال، مسئوليت هر گونه كاستى كه احياناً در ترجمه مشاهده مى شود، به عهده مترجمان است.
غلامحسين توكلى
على عسگرى يزدى
در اوايل 1992 تيموثى مور مجموعه در خور توجهى از دست نوشته هاى فلسفى پدرش را به كتابخانه دانشگاه كيمبريج سپرد. در ميان اين مجموعه، دست نوشته چشم گيرى با عنوان «مقدمه بر چاپ دوم» وجود دارد كه هر چند ناتمام است، به خودى خود از اهميتى قابل توجه برخوردار است. مدتى قبل دكتر سى. لئوى(1) (در درس نوشته خويش «جى. ئى. مور و مغالطه طبيعت گرايانه»(2)) محتويات اين دست نوشته را توصيف كرده بود. هنگامى كه آن را ديدم به انتشارات دانشگاه كيمبريج پيشنهاد كردم كه آن را در چاپى جديد از مبانى اخلاق بگنجانند. از قضا معلوم شد كه آنان قبلاً و به دلايلى ديگر در فكر امكان ارائه چاپ جديدى از كتاب بوده اند، لذا از اين كه اندراج اين مقدمه تا به حال چاپ نشده بر اهميت كتاب مى افزايد، خوشحال شدند. هم چنين تصادفاً معلوم شد كه انتشارات روتلج در نظر دارد گزيده جديدى از مكتوبات فلسفى مور را با تكيه بر نوشته هاى او درباره مابعدالطبيعه بيرون دهد(3). لذا بنا شد طبع جديد مبانى اخلاق حجيم تر شود تا مجموعه بديلى از نوشته هاى اخلاقى مور شكل گيرد و دو قطعه مهم از آخرين نوشته هاى اخلاقى او نيز كه در غير اين صورت،
2. Proceedings of the British Academy L (1964), pp. 251-62.
3. G. E. Moore: Selected Writings, ed. T. R. Baldwin (Routledge, London: 1993).
بى مصرف مى ماند و به چاپ نمى رسيد، در آن گنجانده شود ـ فصل «اختيار» از كتاب فلسفه اخلاق او و مقاله او با عنوان «مفهوم ارزش ذاتى» از كتاب مطالعات فلسفىاش. ميان مقاله چاپ ناشده «مقدمه بر چاپ دوم» و «مفهوم ارزش ذاتى» ارتباط موضوعىِ وثيقى برقرار است، از اين رو، اگر بتوانيم آن دو را با هم در اين مجلّد جاى دهيم، كارى بسيار ارزش مند خواهد بود.
پيداست كه مور تلاش داشته با نوشتن اين مقدمه جديد، طبعى جديد از مبانى اخلاق ارائه دهد. در واقع، او اين تلاش را رها كرد و هنگامى كه كتاب در 1922 تنها با
برخى تصحيحات مربوط به متن تجديد چاپ شد، كسى اين تجديد چاپ را ويراسته دوم تلقّى نكرد. از پاراگراف هاى آغازين مقدمه بر مى آيد كه مور واقعاً در ابتدا
به فكر بازنويسى اساسى خود متن بوده است و نامه اى كه در نوامبر 1921 به انتشارات دانشگاه كيمبريج نوشته مؤيد اين مدعاست. وى در آن نامه مى نويسد: من «نهايتاً ايده كوشش براى تهيه ويراسته دومى از كتابم [يعنى] مبانى اخلاق را به كنارى نهادم، دليلش اين بود كه كتاب براى آن كه بتواند نظريات كنونى مرا ارائه دهد، نياز به تصحيحاتى داشت، آن قدر زياد، كه تنها يك كتاب كاملاً جديد مى توانست از عهده آن بر آيد.»(1) هر چند مراسلاتى نيافتم كه با مقدمه چاپ شده در اين جا مرتبط باشد، گمان مى كنم كه طرح نوشتن اين مقدمه قاعدتاً بايستى در اواخر 1921 به ذهن مور خطور كرده باشد; يعنى زمانى كه وى كار بازنويسى كل كتاب را رها كرده بود. ظاهراً او اميد داشته است كه بدين ترتيب، مى تواند به نكاتى اشاره كند كه فكر مى كرده بحث مربوط به آن در كتاب رضايت بخش نيست، در عين حال، قضايايى را كه به نظرش «على الاصول هنوز صادق» و «شايسته تأكيدند»، روشن خواهد ساخت. وضعيت ناتمام اين
دست نوشته حكايت از آن دارد كه مور در نهايت، احساس مى كرده كه نمى تواند حتى اين پروژه محدود را به سرانجامى مطلوب برساند، لذا اين طرح را يك سره رها كرده است و وقتى كتاب در 1922 تجديد چاپ مى شده، صرفاً جملاتى چند به مقدمه چاپ اول افزوده است. پس وقتى خواننده مقدمه جديد را مى خواند بايد در نظر داشته باشد كه مور صريحاً تصميم داشته آن را چاپ نكند. به تعبير ديگر، هر چند اين مقدمه در مورد انديشه هاى اخير وى در باب نظريه اخلاقى، راهنمايى ارزش مند است، به تعبيرى، مهر تأييد او را در آغاز خود ندارد.
1
مبانى اخلاق در اكتبر سال 1903 انتشار يافت. ليتون استراچى(1) دوست مور بى درنگ آن را خوانده و شورمندانه خطاب به وى نوشت:
به نظر من، كتاب شما نه تنها همه نويسندگانى را كه در باب اخلاق قلم زده اند، از ارسطو و مسيح گرفته تا هربرت اسپنسر و آقاى برادلى، شكسته و در هم كوبيده است، نه تنها شالوده هاى درست را براى فلسفه اخلاق بنا نهاده، نه تنها تمامى فلسفه جديد را پشت سر گذاشته است ـ اينها همه در نظر من، در قياس با تأسيس روشى كه چونان شمشيرى در ميان سطور، مى درخشد، دست آوردهايى ناچيزند. اين روش علمى است كه براى اولين بار هوش مندانه در استدلال به كار گرفته شده است... من اكتبر 1903 را آغاز عصر خرد مى دانم.(2)
امروزه بعيد است كه ما در اين شور و حرارت اغراق آميز استراچى سهيم شويم، اما مبانى اخلاق هم چنان يكى از رساله هاى محورى اخلاق در قرن بيستم
2. نامه ال. استراچى به مور، مورخ 11 اكتبر 1903; اين نامه در ميان نوشته هاى مور در كتابخانه دانشگاه كيمبريج موجود است.
به شمار مى آيد. اهميت آن، هم به دليل مفهوم نظريه اخلاقىِ پيشنهادى آن است و هم به دليل گرامى داشت ارزش هنر و عشق است. در آغاز، تأثير كتاب تا حدّ وسيعى به حلقه دوستان و شاگردان مور، مثل ليتون استراچى، لئونارد وُلف(1) و مينارد كينز(2)محدود ماند كه پيشاپيش با خطوط كلى موضع مور آشنا بودند، اما پس از تجديد چاپ كتاب در سال 1922، آن گاه كه تأثير فلسفه ايدئاليستىِ اف.اچ. برادلى(3) و ديگران به سرعت كاهش مى يافت ، مبانى اخلاق به عنوان متنى كلاسيك در عرصه نظريه اخلاقى تحليلى به رسميت شناخته شد.
هنگام چاپ كتاب تنها سى سال از سن مور مى گذشت. اين دوران مصادف بود با اواخر دوران عضويت افتخارى او در كالج ترينيتى كيمبريج. وى قبلاً در همين كالج دانشجو بود و زبان و ادبيات روم و يونان باستان و علوم اخلاقى (يعنى فلسفه) را فرا مى گرفت. در بخش دوم امتحان علوم اخلاق به سال 1896 با رتبه اول فارغ التحصيل شده بود. در آن زمان، اگر كسى مى خواست يك دوره آكادميك را دنبال كند، يك راه اين بود كه عضويت افتخارى را در كالج مربوطه به دست آورد. انتخاب به اين سمت منوط بود به رساله هايى كه نامزدهاى اين سمت عرضه مى داشتند، لذا مور يك سال پس از فارغ التحصيلى، يعنى در سال 1897، رساله اى را به كالج ترينيتى عرضه داشت. وى اين بار توفيقى به دست نياورد، ولى سال بعد را وقف بازنويسى رساله اش كرد و اين نسخه بازنويسى شده را در 1898 ارائه كرد و براى شش سال به عضويت افتخارى پذيرفته شد.
2. Maynard Keynes
3. F. H. Bradley
بخش اعظم متن نسخه اصلى دو رساله مور، به جا مانده است(1) و همان گونه كه از عنوان (مشترك) آنها ـ «مبناى مابعدالطبيعى فلسفه اخلاق» ـ بر مى آيد مى توان آنها را نقطه شروع يك پروژه فكرى دانست كه در مبانى اخلاق به اوج خود مى رسد. در واقع، اين رساله ها با مقدمه اى آغاز مى شوند كه در آن مور چيزى را نقد مى كند كه آن را مغالطه اى كه در تمامى تعاريف تجربى «خوب» نهفته است، مى خواند. وى همين انديشه را دوباره تحت عنوان «مغالطه طبيعت گرايانه» شرح داده، كه يكى از موضوعات اصلى مبانى اخلاق است. اما اين دو رساله، اختلافى فاحش دارند و اين به دليل پيش فرض هايى است كه در حيطه آنها نظريه هاى تجربه گرايانه يا طبيعت گرايانه ارزش، نقد مى شوند. در رساله 1897، مور بسيار خرسند است كه اين نظر ايدئاليستى را قبول كند كه جهان مأنوس تجربى و زمانى ـ مكانى، شبكه اى از نمودارهاست كه در واقعيتى عارى از زمان كه از حيطه ادراكات ما فراتر مى رود، ريشه دارد. او حتى قبول مى كند كه اين واقعيت متعالى، با ارزش رابطه اى ضرورى دارد. اما يك سال بعد ايمان خود را به چنين واقعيت متعالى و همراه با آن، به اين نحوه فراهم سازى يك مبناى مابعدالطبيعى براى اخلاق نيز ا ز دست داده است. اما نه اين كه اين بار به يك رئاليسم تجربى فراگير روى آورد كه نتيجه اش يك نظريه ارزشى تجربه گرايانه (يا طبيعت گرايانه) باشد، بلكه حداقل در نظريه اخلاقى خويش، تتمه اى از ايدئاليسم قبلى خويش را حفظ مى كند، چون
G. E. Moore: The Early Essays, ed. T. Regan (Temple University Press, Philadelphia: 1986).
برداشتى نيمه افلاطونى از ارزش ها را برمى گزيند و ارزش ها را اعيانى مجرد مى داند كه گو اين كه از واقعيت تجربى مجزايند، با اين همه، به اندازه هر عين تجربى، از واقعيت برخوردارند (نك: مبانى اخلاق، بند 66). از اين رو، مطابق اين موضع جديد، اشتباه مشترك نظريه هاى تجربه گرايانه و ايدئاليستى اخلاق اين است كه آنها در تلاش براى ادغام ارزش هاى اخلاقى در نظريه هاى گسترده تر غيراخلاقى (چه تجربى و چه مابعدالطبيعى) انصاف را در حق واقعيت مجرد و مجزاى ارزش ها رعايت نكرده اند.
اين رساله هاى اوليه، شالوده اى را پى مى افكنند كه مور در مبانى اخلاق بر اساس آن مابعدالطبيعه ارزش خويش را بيان مى دارد. مور در لندن در اواخر 1898 ودرست پس از آن كه به عضويت افتخارى دست يافته بود، سلسله درس هايى تحت عنوان مبادى فلسفه اخلاق با نگاهى به يك ارزيابى از فلسفه اخلاق كانت، ايراد كرد كه با مراجعه به متن آنها مى توان مرحله بعدى تحوّل فكرى او را مشاهده كرد. مور قبلاً هر يك از اين درس ها را نوشته و سپس به دست تايپ سپرده بود، با اين قصد كه آنها را به شكل يك كتاب در آورد. اين متن، باقى مانده(1) و اخيراً تحت عنوان مبادى اخلاق(2) به چاپ رسيده است. در سال 1902 مسئولان انتشارات دانشگاه كيمبريج پذيرفتند كه نسخه بازبينى شده اى از اين دست نوشته ها را به چاپ رسانند و مبانى اخلاق درست نتيجه اين فرايند بازبينى است. (در صورت جلسه هاى مربوط، نام كتاب
2. The Elements of Ethics, ed. T. Regan (Temple University Press, Philadelphia: 1991).
پيشنهادى اصول اخلاق مور عنوان شده است(1)، عمده متن سه فصل اول كتاب بعدى، صرفاً كلمه به كلمه از دست نوشته هاى قبلى گرفته شده است، هر چند سه فصل آخر كتاب بعدى، به گونه اى در خور توجه با محتواى دست نوشته هاى اوليه متفاوت است. من در يكى از ضميمه هاى اين چاپ، درباره ارتباط ميان آن دو متن راهنمايى را افزوده ام كه نشان مى دهد كدام يك از پاراگراف هاى مبانى اخلاق حقيقتاً نو هستند (جالب آن كه استدلال مشهور «سؤال مفتوح» كه در بند 13 ارائه شده، نو است) و چگونه مور در مبانى اخلاق يك راست قطعاتى را كه ابتدا در درس هاى مختلف مبادى اخلاق آمده بوده اند، به هم پيوسته است و اين يكى از ويژگى هاى متن مبانى اخلاق، بهويژه فصلِ اول آن است كه بى شك، به تعقيد آن انجاميده است.
مور وقتى در كيمبريج دانشجوى ليسانس بود، تماس هاى منظّمى را با هنرى سيجويك(2) كه در آن هنگام استاد فلسفه در كيمبريج و عضو كالج ترينيتى بود برقرار كرد. وى در كلاس هاى درس سيجويك حضور يافت، حتى مقالاتى را براى او در باب موضوعاتى آشنا، مثل «خودايى و دگرايى» و «رابطه عقل با عمل اخلاقى»(3) نوشت.
اما آنها هيچ گاه رابطه اى تنگاتنگ نداشتند، چون سيجويك در آن زمان مردى مسن (وى در 1900 فوت كرد) و از نظر مور، درس هايش تقريباً ملال آور بود.(4) با اين همه، به دقت شاهكار سيجويك [يعنى ]
2. Henry Sidgwick
3. اين مقالات با حاشيه هايى به خط سيجويك در ميان مقالات مور در كتابخانه دانشگاه كيمبريج موجود است.
4. G. E. Moore, An Autobiography', p. 16 in The Philosophy of G. E. Moore, ed. P. A. schilpp, (3rd edn, Open Court, La Salle: 1968).
شيوه هاى فلسفه اخلاق(1) را مطالعه كرد [چنان كه] در كتاب مبانى اخلاق، به اين كتاب بيش از هر كتاب ديگرى ارجاع شده است.
دو موضوع اصلى طرح شده در مبانى اخلاق عملاً بسط آن خطوط فكرى است كه قبلاً در شيوه هاى فلسفه اخلاق ارائه شده است.(2) اين نظريه مور كه تقريباً تمامى نظريه پردازان اخلاقىِ سابق مرتكب مغالطه شده اند، يعنى «مغالطه طبيعت گرايانه» تلاش براى تعريف خوبى، بسط اين رأى سيجويك است كه مفهوم عقل عملى علامت مشخصه ـ اما تعريف ناپذير ـ تفكّر اخلاقى است.(3) به همين سان، «سودگرايى آرمانىِ»(4) لذّت ناگروانه مور كه مى گويد: ما بايستى همواره به گونه اى عمل كنيم كه عمل ما بهترين نتايج ممكن را در بر داشته باشد كه در آن اين نتايج درست همان نتايجى نيستند كه لذّت را به حداكثر مى رسانند، بسط اين عقيده سيجويك است كه بايد تقرير سودگرايانه از تكليف را ـ امرى كه مورد تصديق او بود ـ با تعيين غايت هاى آرمانى عمل از طريق درك بلاواسطه، تكميل كرد.(5)
اما على رغم اين ارتباط فكرى تنگاتنگ خطا خواهد بود كه مبانى اخلاق را
2. بوزانكه در نقد زيركانه اش بر مبانى اخلاق , n. s. 13, 1904, pp. 254 - 61)Mind( كه در مجموع، ناموافق هم نيست، گوشزد مى كند كه مور تا چه حد مديون سيجويك است.
3. The Methods of Ethice, 7th end, bk. j, ch. III.
4. تعبير «سودگرايى آرمانى» عملاً از كتاب هستينگز رشدال (Hastings Rashdall) معاصر مور برگرفته شده است. , (Clarendon, Oxford: 1907) p. 84 The Theory of Good and EvilCf. رشدال كه او نيز شاگرد سيجويك بوده است، به اختصار به مبانى اخلاق هم اشاره مى كند، ولى توضيح مى دهد كه جاهايى كه ديدگاه هاى او با ديدگاه هاى مور مشابه است، او مستقلاً به موضع خودش دست يافته است.
5. The Method of Ethice, 7th edn p. 400ff.
صرفاً بازگويى مواضعى بدانيم كه قبلاً در شيوه هاى فلسفه اخلاق به اشاره طرح شده اند، چرا كه سبك دو كتاب كاملاً متفاوت است، در حالى كه دغدغه درجه اول مور اين است كه نظريه اى مابعدالطبيعى در باب شأن ارزش هاى اخلاقى طرح كند كه از نظر او براى نظريه اخلاقى اهميتى كاملاً اساسى دارد. سيجويك علاقه چندانى به مابعدالطبيعه ارزش از خود نشان نمى داد. وى در پى آن بود كه چارچوبى نظرى فراهم آورد كه در آن چارچوب بتواند هم حق اعتقادات اخلاقى متعارف و مطابق فهم عرفى ما را رعايت كند و هم از پس مطالبات نظام طلبانه عقل نظرى برآيد.افزون بر آن، هر چند مور و سيجويك درباره اين كه مفاهيم اخلاقى غير قابل تحويل [به مفاهيم ديگر ]هستند، توافق داشتند، اختلافى فاحش ميان آنان بر سر مسئله رابطه ميان اين مفاهيم و غايت هاى انسانى وجود داشت. مور قبول ندارد كه مفاهيمى مثل خوبى اشاره اى ضرورى به غايات انسانى داشته باشند، اما سيجويك خوبىِ يك نتيجه محتمل را بر اساس لوازم آن براى غايات فاعل هاى انسانى عاقل تعريف مى كرد.(1) در بحث آنان از خودخواهى اين اختلاف به نحوى نمايان به چشم مى خورد. سيجويك قائل بود كه تعارض ميان خودگرايى و دگرگرايى، بين تعقيب آن چ ه براى خود انسان خوب است و چيزى كه فى نفسه خوب است، «يكى از عميق ترين مسائل فلسفه اخلاق است»(2). مور قائل بود كه كل اين مسئله چيزى نيست جز رشته اى از خلط و التباس ها، چون عبارت «آن چه صرفاً براى خود شخص خوب است»، مفهوم منسجمى ندارد. (مبانى اخلاق، بندهاى 59 ـ 62)
نهايتاً چندان معلوم نيست كه چرا مور با وجود اين قطعه سيجويك، وى را معاف كرده و قائل نيست كه او مرتكب مغالطه طبيعت گرايانه شده باشد.
2. The Methods of Ethics, 7th edn, p. 110, n. 1.
2
مور چهار فصل اول مبانى اخلاق را به معرفى يك مغالطه، يعنى «مغالطه طبيعت گرايانه» اختصاص مى دهد كه به ادعاى او تقريباً تمامى نظريه هاى اخلاقى پيشين را (به استثناى نظريه هاى سيجويك و افلاطون) تخريب مى كند. سبك استدلال مور در اين فصل ها فوق العاده نافذ بوده و هست. در مجموع، مور معاصران و جانشينان خود را متقاعد كرد كه در بيشتر نظريه هاى سنّتىِ «طبيعت گرايانه» در باب اخلاق، نقصى فاحش (اگر نگوييم يك «مغالطه» كامل) وجود دارد. البته همه آنان به يك سان نپذيرفتند كه برداشت انتزاعى افلاطونى از ارزش، كه مور آن را به جاى نظريه هاى طبيعت گرايانه مردود گذاشته بود، خود قابل دفاع است، چون اين رأى هم به لحاظ مابعدالطبيعى و هم به لحاظ معرفت شناختى سؤال انگيز مى نمود. لذا واكنش مشترك آنان پرسش از فرضى بود كه به اعتقاد آنان، مور ونظريه پردازان مورد انتقاد او، هر دو در آن سهيم بودند و آن اين كه قضاوت هاى اخلاقى ادعاى آن دارند كه بر امر واقع معيّنى انگشت مى گذارند كه اگر تحصيل شود، شرايط صدق آنها فراهم شده است. در عوض، چنين عنوان شد كه برداشت ما از قضاوت هاى اخلاقى بايد چنين باشد كه آنها در درجه اول عواطف و يا طرز تلقّى هاى خاصى را بيان مى دارند.(1)
جاى بحث از اين مواضع كه هنوز از آنها به طور گسترده حمايت مى شود، اين جا نيست. فقط به اين نكته اشاره كنم كه اين نظريات حاصل فرايندى ديالكتيكى هستند كه در نوشته هاى مور، بهويژه در اين ادعاى او كه ديگر
C. L. Stevenson, Ethics and Language (Yale University Press, New Haven: 1944); cf. also R. M. Hare, The Language of Morals (Clarendon, Oxford: 1952).
نظريه پردازان مرتكب يك مغالطه ـ مغالطه طبيعت گرايانه(1) ـ شده اند، ريشه دارد. اما اين مغالطه چيست؟ آن گونه كه مور در «مقدمه بر چاپ دوم» به سختى توضيح مى دهد، جواب ساده اى به اين سؤال وجود ندارد، چون وى در مبانى اخلاق در بحث از مغالطه طبيعت گرايانه ميان سه رأى مختلف متحيّر است ـ اين كه كسى بدين جهت مرتكب اين مغالطه مذكور شود كه (1) «خ» (يعنى خوبى كه از نظر مور مفهوم بنيادين اخلاق است) «را با محمولى به جز خ يكى بداند» يا (2) «خ را با محمولى قابل تحليل يكى بداند» يا (3) «خ را با «محمولى طبيعى يا مابعدالطبيعى يكى بداند» («مقدمه بر چاپ دوم»، ص 17). همان گونه كه مور هم اذعان مى كند، وارد كردن اولين اتهام به اين معناست كه شخص مخالفان خود را متهم كند كه منكر حشو و تكرارى بى اهميت اند. نظر به اين كه اين اتهامى بى ارزش است و بعيد است آن اهميتى را دارا باشد كه گمان مى شود اتهام مغالطه طبيعت گرايانه داراست، دو رأى مهمى كه با ادعاى مغالطه طبيعت گرايانه در پيوند است اين است كه خوب غير قابل تحليل است و خوب «محمولى طبيعى يا ما بعدالطبيعى» نيست. مور قبول دارد كه اين آرا مستقل از يك ديگرند (ص 13 ـ 14) ; در عين حال، مى گويد: م ى توان اين آرا را در اين رأى با هم تركيب كرد كه «خوبى به طور كامل بر حسب خاصه هاى طبيعى يا مابعدالطبيعى قابل تحليل نيست» (ص 14) و در آن صورت، مى توان انكار اين امر را منجر به ارتكاب يگانه مغالطه طبيعت گرايانه دانست.
به نظر من، براى بررسى موضع مور عملا بهترين كار اين است كه اين آرا را جدا از يك ديگر لحاظ كنيم، چون مستقل از هم ديگرند، ولى قبل از ادامه بحث بايد روشن كنيم كه منظور از اين همه گفت وگو درباره «خوبى» چيست. مور در «مقدمه بر چاپ دوم» (ص 3 ـ 5) قبول مى كند كه در خود كتاب مبانى اخلاق بحث وى از اين موضوع رضايت بخش نيست و توضيح مى دهد كه دغدغه درجه اولش
ارزيابى اى از اوضاع و احوال محتمل بوده است براى اين كه مشخص شود انسان چه كارهايى را مى بايستى انجام دهد. در بحث از اين قبيل ارزيابى ها مور اين قضاوت را كه يك وضع و حال «فى نفسه خوب است» («يا بالذّات خوب است») از اين قضاوت ها كه وضعى «به عنوان وسيله خوب» است و «به عنوان يك جزء خوب» است، متمايز مى كند، ولى از آن جا كه از نظر او، اين قضاوت هاى اخير به طور مستقيم قابل ارجاع به قضاوت اول هستند، لذا تعلّق خاطرِ درجه اول مور مفهوم خوب فى نفسه و يا ارزش ذاتى(1)است، آن گونه كه در ارزيابى اوضاع و احوال به كار مى روند. ممكن است گمان شود وقتى توجه را روى اين مفهوم متمركز سازيم، فرض اخلاقى مهمى به درون مى خزد; يعنى تقريرى سودگرايانه(2) از تكليف كه تهديدى است براى اين ديدگاه مور كه مى گويد: ارزش اخلاقى قابل تحليل نسبت و دامنه آن را به نظريه هاى سودگرايانه مضيّق مى كند. ولى به نظر من، هر چند ترديدى نيست كه خود مور بحث خويش را در حيطه چشم اندازى كه وسيعاً سودگرايانه است، انجام مى دهد، مى توان آن فرض را در اين مرحله از بحث ناديده انگاشت، چرا كه در واقع، هنوز لزومى ندارد كه با ارزيابى اوضاع و احوال محتمل، تقرير مشخصى از تعيين تكاليف ارائه شود.
لذا اين رأى كه خوبى تحليل ناپذير است، نظريه اى است درباره ماهيت ارزيابى اوضاع و احوال محتمل، داير بر اين كه در عرصه يك نظريه موسّع تر، كه به تصريح يا به طور ضمنى ارزيابى هايى را در ميان اصول اساسى خويش به كار نگرفته باشد، نمى توان مضمون اين ارزيابى ها را صيد كرد. به دو طريق مى توان اين ديدگاه را به چالش طلبيد كه مور «در مقدمه بر چاپ دوم» (ص 12 ـ 14) آنها را ملاحظه مى كند. اول با قائل شدن به اين كه مى توان محتواى اين ارزيابى ها را با تقريرى از
2. utilitarian account
تكاليف فاعل ارائه كرد; دوم با قائل شدن به اين كه مى توان در چارچوب يك نظريه كلامى، جامعه شناختى يا روان شناختى كه غير ارزشى باشد، محتواى اين ارزيابى ها را ارائه كرد.ظاهراً اولين معارضه، سرنا را از سر گشادش زده است، چرا كه فرض اين بود كه قضاوت هاى مربوط به ارزش ذاتى اوضاع و احوال، فاعل را قادر مى سازد تا تكاليف خويش را مشخص كند، نه به عكس، ولى تا حدّى مى توان ظواهر را توجيه كرد، بدين سان كه بين تكاليف فى بادى الرأى(1) (كه بناست محتواى قضاوت هاى مربوط به ارزش ذاتى را تعيين كند) و تكاليف تمام عيار(2) (كه در مرحله بعد به كمك تكاليف فى بادى الرأى مربوطه تعيين مى شوند)، تمايز قائل شويم. به هر حال، لزومى ندارد كه اين معارضه با نظريه مور، ما را چندان نگران كند، چون مور در «مقدمه بر چاپ دوم» (ص 5) روشن مى كند كه اگر پذيرفته شود كه مفهوم تكليف(3) (يا درست(4) يا وظيفه(5)) يك مفهوم اخلاقى است، اين نحوه تقرير را تهديدى جدّى عليه نظريه خويش به شمار نمى آورد، چون دغدغه درجه اول نظريه او تحليل ناپذير بودن مفاهيم اخلاقى بر حسب مفاهيم غير اخلاقى است.
پس اين معارضه هاى نوع دوم است كه دغدغه اصلى مور ردّ آنهاست: نظريه وى مبنى بر تحليل ناپذيرى خوبى، نظريه اى است داير بر اين كه محتواى انديشه اخلاقى قابل ارجاع و تحويل نيست، ولى قبل از بررسى دليل مور كه چرا هيچ گونه بيانى [ از محتواى انديشه اخلاقى ]از اين دست ممكن نيست، جاى آن هست كه تأكيد شود كه اين مسئله، مرتبط با منحصر به فرد بودنِ محتواى قضاوت هاى اخلاقى است، نه مرتبط با امكان استنتاج آنها از مقدمات غير اخلاقى. اين مسئله
2. all-in obligations
3. obligation
4. right
5. duty
اخير به طور مرسوم با هيوم و امكان يا عدم امكان استنتاج بايد از هست، پيوند خورده است. در نوشته هاى انتقادى، گاهى رأى هيوم كه چنين استنتاجى را ناممكن مى داند با رأى مور مبنى بر اين كه خوبى تحليل ناپذير است، خلط شده است. اما نظريه مور نشان مى دهد كه اين خلط، دست كم تا دليل ديگرى اقامه نشده، خطاست، چون هر چند مور قائل بود كه ارزش ذاتى، تحليل ناپذير است، در عين حال، روايت نفع گرايانه آرمانى خويش را از تكليف با اين رأى كه ارزش ذاتى يك وضع و حال به خاصه هاى طبيعى آن بستگى دارد، تركيب كرد. از نظر او، اين وابستگى ريشه در ارتباط هاى ضرورى ميان خاصه هاى طبيعى و ارزش ذاتى دارد، لذا از نظر مور استنتاج بايد از هست، امكان پذير است.
استدلال مشهور مور بر تحليل ناپذيرى خوبى اين است كه هرگونه تحليلى كه ارائه شود (براى مثال بگوييم خوب دانستن چيزى عبارت است از اين كه معتقد باشيم كه آن چيز اميال انسان را ارضا مى كند) متوجه مى شويم كه باز مى توانيم براى اين سؤال كه آيا يك وضع و حال كه با اين تحليل مطابق باشد واقعاً داراى ارزش ذاتى است (مثلاً آيا وضعى كه خواسته هاى انسان را اجابت مى كند، فى نفسه خوب است) يا نه؟ معناى محصّلى قائل شويم، در حالى كه اگر اين تحليل درست مى بود اين سؤال به نظر ما سؤالى كم اهميت در مورد صدق [يا عدم صدق] يك همان گويى مى بود.(1) اين دليل در باب اين كه ضابطه هاى قابل قبول بودن يك تحليل مفهومى پيشنهادى چيست، به معضلاتى دامن مى زند. شايد كسى نپذيرد كه
(Sidgwick's Outlines of the History of Ethics (Macmillan, London: 5th edn, 1902), pp. 224-6).
شرط قبول يك تحليل اين است كه آن تحليل به نظر ما امرى كم اهميت بيايد،(1) ولى من فكر مى كنم مى توان تا حدّى از پرداختن به اين مسائل طفره رفت، بدان شكل كه از جانب مور فرض را بر اين مى گذاريم كه اگر يك تحليل مفهومى صحيح باشد، در آن صورت، به محض اين كه با آن مواجه شويم فكر مى كنيم كاملاً درست است كه انديشه ها و قضاوت هاى خويش را بر طبق آن هدايت كنيم، هر چند در ابتدا آن تحليل به نظر ما غير واضح بيايد. اعتراض مور به تحليل هاى پيشنهادى از ارزش ذاتى، دقيقاً اين است كه ما خود را قادر به حركت به سمت اين يكى انگارى عقلى آنها [ ارزش ذاتى با تحليل ارائه شده از آن ]نمى يابيم. به نظر مى آيد مفهوم ارزش ذاتى به گونه اى است كه مى توان على الدوام در درون يك نظريه كه مدعى است تقريرى تحويلى از اين ارزش ها ارائه مى دهد، دوباره سؤالاتى جدّى را در مورد ارزش ذاتى جاى داد.
تا اين جا استدلال فقط به پديدارشناسى تفكّر اخلاقى مربوط است و مور در مبانى اخلاق به اين اكتفا مى كند كه موضع خويش را بر اين نكته [پديدارشناختى] متكى كند. اما منتقدان مور اصرار خواهند كرد بر اين كه هنوز تا اثبات اين كه اين پديدارشناسى صرفاً يك توهّم نيست، فاصله زيادى داريم. شايد اين پديدارشناسى بازمانده اى از رسوبات اعتقاد دينى است كه ما بدان توجه نداريم. در نظريه اخلاقى قرن بيستم تلاش هايى چند به عمل آمده تا روايتى از
است كه يك تحليل اگر درست است، بايد كم اهميت باشد، توجه خويش را بر اين مسائل متمركز ساخت. نك:
C. H. Langford, ` The Notion of Analysis in Moore's Philosophy', in The Philosophy of G. E. Moore, esp. p. 323 and Moore's `A Reply to my Critics', in The same volume, esp. pp. 665 - 6.
درباره بحث جديدى از اين پارادوكس نك:
T. Baldwin, G. E. Moore (Routledge, London: 1990), pp, 208-14.
مفاهيم اخلاقى به دست دهند كه نشان دهد چرا نظر مور صحيح است.(1) تلاش من اين نيست كه به بحث درباره اين مسائل در اين جا بپردازم، فقط به اختصار به مسئله اى اشاره مى كنم كه به نظر من، در هرگونه تلاش براى اثبات ديدگاه مور در باب تحويل ناپذيرى قضاوت هاى مربوط به ارزش ذاتى محوريت دارد. فكر مى كنم اين گونه تلاش ها بايد با تصديق به اين امر آغاز شوند كه قضاوت هاى مربوط به ارزش ذاتى با قضاوت هاى مربوط به ماهيت حيات انسانى به هم پيوسته اند، بهويژه آنها كه مرتبط با غايات و علايق كلى اى هستند كه عناصر و ساختار مفهوم و برداشت فرد از هويت خودش را فراهم مى سازند. من به خوبى معترفم كه مور خود به سبك اين ديدگاه در مورد ارزش ذاتى نمى انديشد، ولى تمامى ارزيابى ها ديدگاهى ذى ربط را پيش فرض دارند كه ضابطه هايى را فراهم مى سازند كه به كمك آنها امورى كه بناست ارزيابى شوند، ارزيابى مى شوند و از آن جا كه خود مور مى گويد كه قضاوت هاى او در باب ارزش ذاتى، قضاوت هايى هستند كه معيّن مى كنند فاعل هاى انسانى چه بايد انجام دهند، اين چشم انداز فاعل هاى انسانى كه از خود مى پرسند چگونه زندگى شان را سپرى كنند، قضاوت هاى مور را تحت تأثير قرار مى د هند. لذا در نظريه تحويل ناپذيرى اين ادعا محور قرار دارد كه هيچ فهم جامعى از غايات حيات انسانى كه روى هم رفته، غير ارزشى باشد (كه مثلاً «بر آورده شدن حداكثر اميال» مى تواند مثال ساده آن باشد) وجود ندارد كه با رجوع به آن بتوان محتواى قضاوت هاى مربوط به ارزش ذاتى را اظهار كرد، چون اگر چنين فهمى وجود مى داشت، در آن صورت، براى كسانى كه كاملاً آن را ملكه ذهن خود قرار داده بودند، تحليل قضاوت هاى مربوط به ارزش ذاتى كه لازمه آن فهم بود (مثلاً اين كه چيزى را خوب دانستن صرفاً عبارت است از اين كه آن را
The Language of Morals, p. 30.
قادر به برآوردن اميال بدانيم) آن اهميت ظاهرى را كه مور مدعى اجتناب ناپذيرى آن است از دست مى داد. من فكر نمى كنم كه در وضعيت جارى، ما چنان فهمى را واجد باشيم، چون در واقع، فهم ما از خودمان تا حدّ زيادى حاصل هم ذات پندارى هاى اجتماعى(1) و تعهدات فردى ماست كه خودشان، قضاوت هاى ارزشى را نيز در بر مى گيرند. در واقع، اين قضاوت هاى ارزشى است كه در وضعيت جارى، در باب تحليل هاى ادعايى، آن نوع از بى طرفى فكرى اى را كه استدلال پديدارشناختى مور توجه ما را به آن جلب مى كند ممكن مى سازد. اما از اين واقعيت كه وضعيت جارى امور براى ما اين گونه است، نتيجه نمى شود كه اين وضعيت مطلوب است. (و مهم تر اين كه اين هم نتيجه نمى شود كه اين وضعيتى است كه امور همواره داشته اند). لذا به نظر من، براى اثبات اين كه نظريه مور در باب تحليل ناپذير بودن ارزش ذاتى همان حقيقت عقلانى اى است كه خود او آن را اين گونه مى داند،بايد نشان داد كه اين هم يك حقيقت عقلانى است كه چشم انداز يك فاعل انسانى عاقل تحت تأثير نوعى خود فهمى است كه به نوبه خود قضاوت هاى ارزشى را نيز شامل مى شود. اين كه آيا مى توان اين را اثبات كرد و اگر مى توان، با چه مفروضاتى، سؤالا تى است كه من اين جا آنها را مفتوح مى گذارم.
رأى مهم ديگرى كه مور انكارِ آن را ارتكاب مغالطه طبيعت گرايانه مى داند اين است كه خوبى نه خاصه اى «طبيعى» است و نه خاصه اى «مابعدالطبيعى». خاصه هاى «مابعدالطبيعى»، خاصه هايى هستند شامل ارجاع به يك هستى على الادعا مابعدالطبيعى، مثل خدا. ما مى توانيم اينها را به كنارى نهيم، چون نظر بحث انگيز و مورد اختلاف اين است كه خوبى، خاصه اى «طبيعى» نيست. به نظر من، مور در باب اين كه طبيعى بودن يك خاصه به چه معناست، سه تقرير مختلف
دارد. من قبلاً گفته ام كه مور در مبانى اخلاق، ستيز خويش با طبيعت گرايى را با موضعى افلاطونى پيوند مى زند كه طبق آن حقايق بنيادين(1) مرتبط با خوبى، همچون حقايق حساب، به اشيائى كه داراى وجود زمانى ـ مكانى هستند، ربطى ندارند. اين حرف ظاهراً متضمّن آن است كه يك خاصه طبيعى، چنان خاصه اى است كه همه حقايق مشتمل بر آن به جهان زمانى ـ مكانى مرتبط اند. در اين جا هم او وارد مسئله مى شود، اما از طريقى ديگر. در كوشش براى ايضاح وجهى كه بدان وجه خوبى، بر خلاف زردى، يك خاصه طبيعى نيست، مور با مشكلى مواجه مى شود و آن اين است كه او به اين نيز معتقد است كه خاصه زردى، از اين حيث كه انتزاعى و عام است نيز درست مثل خوبى غير تجربى يا غير طبيعى است، لذا براى خوبى از اين حيث مشخصه منحصر به فردى ادعا نمى توان كرد. هم چنين، درست همان گونه كه برخى از اشياى طبيعى زرد هستند، برخى از اشيا نيز خوب هستند، لذا اين كه خوبى فاقد مصاديق طبيعى(2) است، علامتى براى آن به شمار نمى آيد. پس متمايز بودن خوبى از چه وجه است؟ بنابر ادعاى مور، در حالى كه خاصه هاى طبيعىِ يك شىء، اجزاى مستقل آن هستند و «كل جوهرى را كه آن شىء داراست به آن مى بخشند» (مبانى اخل اق، بند 26; نك: بند 73) خوبى آن شىء بدين نحو جزء مستقلى از آن نيست و اين واقعيت در مورد خوبى است كه به نظر مور در مبانى اخلاق مقوّم(3) خاصه طبيعى نبودن آن است. اين نگرشى است خاص كه از ابعادى ديگر از مابعدالطبيعه جزء ـ كلِ مور در آن زمان (كه تقريباً طولى نكشيد آن را رها كرد)، كمك مى گيرد، اما اين نگرش تفسيرهاى دوباره را هم مى پذيرد، مثل اين كه بگوييم مميزه خاص خوبى اين است كه خوبى يك خاصه ضرورتاً اشتقاقى
2. natural instances
3. constitutive of