آن روز؛ آن مهمانی
نویسنده:
مجید محبوبی
،
کتاب: بوستان کتاب - 1385
چکیده:
آن روز، آن مهمانی دل آسمان گرفته بود. جلال الدین از حجره نمور و دم کرده بیرون آمد. بارانی که از اول شب شروع شده بود هم چنان می بارید. مدرسه نیماورد ،[1] زیر باران بهاری، غبار از چهره می شست. ترنّم باران در دل جلال، چه شوری بر پا کرده بود ! از زیر درختان توت گذشت و در وسط حیاط، کنار حوض سنگیِ مدرسه نشست. قطره ها فرود می آمدند و حباب های کوچکی درست می کردند. جلال دست در آب زلال حوض برد؛ مشتی آب برداشت و به صورتش زد. لذت خنکای آب در ذرّه ذرّه وجودش پخش شد. نگاهی به آسمان کرد و آستین ها را بالا زد.زمزمه توحید با صدای پیرمرد مؤون از دور به گوش رسید. باران داشت شدّت می گرفت؛ صاعقه ای در افق درخشید. غرّش سهمگینی در آسمان اصفهان پیچید و رقص باران دیدنی تر شد. جلال وضو گرفت و از زیر باران گریخت. طلبه ها یکی پس از دیگری از خواب بیدار می شدند و خود را برای نماز صبح آماده می کردند.حجره کوچک جلال تاریک و دل گیر بود. بیست سال در این حجره به عشق مطالعه علوم اسلامی و راز و نیاز با خدا زندگی کرده بود. او حالا می خواست دست به کار بزرگی بزند. بارها با خود گفته بود که به امتحانش می ارزد؛ اما آیا او واقعاً می توانست دست به چنین کاری بزند و خود را برای اولین بار در این مورد آزمایش کند ؟ سخت بود. حتی به ذهنش هم خطور نکرده بود که می خواهد برای چند روز این حجره را ترک کند، اما چون استاد فرموده بود، باید این کار را می کرد.عبای رنگِ رو رفته اش را به دوش انداخت و در مقابل آیینه نه چندان کوچک ایستاد. تقریباً پیر شده بود؛ از گوشه و کنار ریش پرپشت و بلندش، موهای سپیدی خودنمایی می کرد. با لبخند خود را در آینه دید، سپس چشم از آن برداشت و راهی مسجد شد. زیبایی تکبیر نماز جماعت صبح، در حال و هوای بارانی مدرسه بیشتر شد.
آن روز، آن مهمانی دل آسمان گرفته بود. جلال الدین از حجره نمور و دم کرده بیرون آمد. بارانی که از اول شب شروع شده بود هم چنان می بارید. مدرسه نیماورد ،[1] زیر باران بهاری، غبار از چهره می شست. ترنّم باران در دل جلال، چه شوری بر پا کرده بود ! از زیر درختان توت گذشت و در وسط حیاط، کنار حوض سنگیِ مدرسه نشست. قطره ها فرود می آمدند و حباب های کوچکی درست می کردند. جلال دست در آب زلال حوض برد؛ مشتی آب برداشت و به صورتش زد. لذت خنکای آب در ذرّه ذرّه وجودش پخش شد. نگاهی به آسمان کرد و آستین ها را بالا زد.زمزمه توحید با صدای پیرمرد مؤون از دور به گوش رسید. باران داشت شدّت می گرفت؛ صاعقه ای در افق درخشید. غرّش سهمگینی در آسمان اصفهان پیچید و رقص باران دیدنی تر شد. جلال وضو گرفت و از زیر باران گریخت. طلبه ها یکی پس از دیگری از خواب بیدار می شدند و خود را برای نماز صبح آماده می کردند.حجره کوچک جلال تاریک و دل گیر بود. بیست سال در این حجره به عشق مطالعه علوم اسلامی و راز و نیاز با خدا زندگی کرده بود. او حالا می خواست دست به کار بزرگی بزند. بارها با خود گفته بود که به امتحانش می ارزد؛ اما آیا او واقعاً می توانست دست به چنین کاری بزند و خود را برای اولین بار در این مورد آزمایش کند ؟ سخت بود. حتی به ذهنش هم خطور نکرده بود که می خواهد برای چند روز این حجره را ترک کند، اما چون استاد فرموده بود، باید این کار را می کرد.عبای رنگِ رو رفته اش را به دوش انداخت و در مقابل آیینه نه چندان کوچک ایستاد. تقریباً پیر شده بود؛ از گوشه و کنار ریش پرپشت و بلندش، موهای سپیدی خودنمایی می کرد. با لبخند خود را در آینه دید، سپس چشم از آن برداشت و راهی مسجد شد. زیبایی تکبیر نماز جماعت صبح، در حال و هوای بارانی مدرسه بیشتر شد.
آن روز؛ آن مهمانی
3/21/2006 12:00:00 AM
برای این سند علمی فایلی وجود ندارد