ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(7) (ص 36 و 37)
مقاله نشریه: سلام بچهها » سال 1395 مهر 95
چکیده:
کمی خنگول
محدثه گودرزنیا
از وقتی گولگیل میز آشپزخانه را آنطوری گاز زده بود، شهاب یککمی ازش میترسید، ولی باباپرویز عین خیالش هم نبود؛ حتی وقتی گولگیل میز را گاز زد و همچین با کیف لقمهاش را جوید و قورت داد، باباپرویز داشت ریسه میرفت از خنده، ولی شهاب یک جوری ایستاده بود پشت صندلیاش انگار سنگر گرفته بود. گولگیل که لقمهاش را قورت داد، باباپرویز گفت: «باباجان، دهنت رو باز کن ببینم.» گولگیل هم مثل بچهی آدم دهانش را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. گولگیل اینها که مثل ما دو ردیف بالا و پایین دندان ندارند. چند ردیف دندان دارند که هر چی به سمت حلق میرود تیزتر میشوند. اصلاً هم به خاطر این دندانها زبانهایشان زخم و زیلی نمیشود. خیلی هم برای خودشان عادی است.
چشمهای شهاب از دیدن دهان و دندانهای گولگیل داشت از حدقه درمیآمد؛ اما باباپرویز عین خیالش نبود و همانطور که چای صبحانهاش را هورت میکشید، توی دهان گولگیل را نگاه کرد و گفت: «عجب سیستمی داره بابا.»
گولگیل هم که انگار نه انگار میز آشپزخانه را ناکار کرده، لقمهاش را که قورت داد، یک لیوان چای داغ را هورت کشید و بعد به شهاب لبخند زد. لبخندش قشنگ بود، ولی وقتی شهاب به توی دهان گولگیل فکر کرد، چندشش شد.
بعد از صبحانه رفتند توی اتاقک گوشهی حیاط. حیاط خانهی باباپرویز خیلی بزرگ بود، هم بزرگ و هم پر از دار و درخت. برای تجهیزاتی هم که میساخت، گوشهی حیاط یک اتاق درست کرده بود و همهی رادارها و تلسکوپهایش را روی پشتبام همان اتاقک گذاشته بود. برای گولگیل زمین هنوز کج بود. گوشهاش وز وز میکردند و چشمهایش درست و حسابی نمیدید. تا به اتاقک گوشهی حیاط برسد یکی - دو بار سکندری خورد. باباپرویز در را باز کرد و گفت: «برو تو بابا، برو ببینیم میتونیم این آقای خلبان شما رو پیدا کنیم یا نه؟» شهاب به بهانهی جمع و جور کردن میز صبحانه مانده بود توی آشپزخانه و همراهشان نیامده بود.
گولگیل نشست پشت میز کامپیوتر و به دم و دستگاهها نگاه کرد. شهاب پشت همین کامپیوتر نشسته بود که گولگیل پیداش کرد و توانست با او ارتباط برقرار کند. باباپرویز یکی یکی در مورد دستگاهها برای گولگیل توضیح میداد. گولگیل هم با کنجکاوی به گیرندهها و فرستندهها نگاه میکرد و هر بار که علامتی روی دستگاه میآمد امیدوار میشد که از سفینهی خودشان باشد، ولی هیچ خبری نبود. چند بار به ساعتش نگاه کرد و تنظیماتش را دستکاری کرد، ولی باز هم هیچ خبری نشد. آه کشید. دلش حسابی برای مادر و پدرش تنگ شده بود و فکر میکرد هزار سال نوری آنها را ندیده است. انگار باباپرویز فهمید؛ چون دست گذاشت روی شانهاش و گفت: «غصه نخور باباجان. بهت قول میدم هفتهی دیگه این موقع خونهتون باشی.» بعد توی میکروفونی که روی میز بود گفت: «شهاب، بابا، دوتا لیوان چای بیار که کار رو شروع کنیم.»
بلندگوی این میکروفون توی آشپزخانه بود. شهاب صدای باباپرویز را شنید و دوتا لیوان چای ریخت؛ اما اصلاً دلش نمیخواست برود توی اتاقک. گوش به زنگ بود و حواسش به بلندگو. همهاش فکر میکرد الآن است که صدای جیغ باباپرویز را بشنود و تصور میکرد گولگیل پریده روی کلهی باباپرویز و دارد میخوردش!
باباپرویز با دستگاه رد سیگنالهای سفینهی گولگیل اینها را گرفت. از همان سیگنالهای قبلی استفاده کرد، ولی چیزی روی دستگاه ظاهر نشد. به گولگیل گفت: «چی شد که سفینهتون خراب شد بابا؟ آخه ظاهراً شماها خیلی پیشرفتهاید. پس باید برای همهی احتمالها آمادگی داشته باشید.»
باور کنید گولگیل از خجالت عرق کرد. چهطور میتوانست به یک زمینی بگوید همهی این بدبختیها به خاطر سیفون توالت بوده؟ ولی باباپرویز آنقدر کنجکاو بود و آنقدر پرسوجو کرد که گولگیل مجبور شد همهچیز را برایش بگوید. دهان باباپرویز از تعجب باز مانده بود. اتفاقاً شهاب هم با سینی چای آمده بود و سینی به دست ایستاده بود و به حرفهای گولگیل گوش میداد.
وقتی حرفهای گولگیل تمام شد، اول یک ثانیه سکوت بود، بعد باباپرویز چنان خندید که گولگیل یک متر پرید هوا. پشت سرش هم شهاب شروع کرد به خندیدن. داشتند ریسه میرفتند از خنده و گولگیل هم هاج و واج نگاهشان میکرد. باباپرویز اشکهایش را پاک کرد و گفت: «زرشک! ما رو باش که فکر میکردیم با چه نابغههایی سروکار داریم. نگو خلبان، هدایت سفینه رو داده به یه بچه، مهندس پرواز هم سیم سیفون توالت رو وصل کرده به جهتیاب.» دوباره زد زیر خنده. شهاب سینی چای را گذاشت روی میز، کنار دستگاه گیرنده و گفت: «ولی گولگیل واقعاً نابغه است، اگه اون نبود حتماً سفینه...»
باباپرویز پرید وسط حرفش و گفت: «تبدیل میشد به توالت عمومی.» و دوباره غش کرد از خنده. گولگیل ناراحت شده بود و سرش را انداخته بود پایین. شهاب به باباپرویز اشاره کرد و با چشم و ابرو گفت دیگر نخندد. باباپرویز سینهاش را صاف کرد و گفت: «خب بسه دیگه، بریم سراغ کار. تو هم ناراحت نشو باباجان، خواستم یهکم جو رو عوض کنم.» گولگیل با تعجب نگاهش کرد و خیلی جدی گفت: «جَوّ رو عوض کنید! مگه شما میتونید جَوّ رو عوض کنید؟ این کار خیلی بزرگیه، هنوز هیچ دانشمندی نتونسته جَوّ سیّارهها رو عوض کنه.» باباپرویز داشت از زور خنده منفجر میشد، ولی لبهایش را گاز گرفت که دوباره نخندد. خواست جواب بدهد که شهاب برای اینکه بیشتر خرابکاری نشود، پرید وسط و گفت: «نه، منظورش اینه که کاری کنه تو دیگه ناراحت نباشی.» گولگیل خیلی جدی گفت: «نه، من به خاطر جَوّ ناراحت نیستم. جدیداً دانشمندها تونستن یه جَوّ مصنوعی توی آزمایشگاه درست کنن. وقتی برگشتم سیاره، اگه این اطلاعات محرمانه نبود، عکسش رو میگیرم و براتون میفرستم.»
باباپرویز واقعاً نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. به یک بهانهای بلند شد و توی اتاق قدم زد تا خنده از سرش بیفتد. شهاب هم خندهاش گرفته بود؛ اما خودش را کنترل کرد و گفت: «لایهی ازون زمین مشکل داره، جَوّ سیّارهی شما هم مشکل داره؟»
گولگیل نگاهش کرد و گفت: «آره، دویست ساله میوه نمیده.» شهاب با چشمهای گردشده به باباپرویز نگاه کرد؛ اما باباپرویز که حالا دیگر جدی شده بود دوباره نشست پشت میز و گفت: «این همه چیز عجیب و غریب دیدی، بازم تعجب میکنی؟ خب از آسمون براشون میوه میباره. مگه چیه؟ بسه دیگه باباجان، بریم سراغ کار.» شهاب شانههایش را بالا انداخت و بیخیال پرسش و سؤال از گولگیل شد. میدانست هر قدر بیشتر سؤال کند، بیشتر گیج میشود.
یکی - دو ساعت با دستگاهها و ساعت گولگیل کلنجار رفتند؛ اما فایدهای نداشت. گولگیل ناامید شده بود. داشت فکر میکرد اگر هیچ وقت نتواند برگردد سیارهاش چی؟ الآن مادر و پدرش داشتند چه کار میکردند؟ اصلاً خلبان و کمکخلبان متوجه شده بودند که او را جا گذاشتهاند؟ اوشولپاق چی؟ به پدر و مادرش که فکر کرد بغض کرد. به خنگبازی خلبان هم که فکر کرد عصبانی شد و بیاختیار دوتا دستهای مخفیاش زدند بیرون. شهاب هم داشت تمرین میکرد که دیگر از هیچ چیز تعجب نکند. توی همین احوالات بودند که یکدفعه صورت خلبان آمد روی مانیتور. همه هول شدند، گولگیل بیشتر از همه. شروع کرد علامت دادن به خلبان که یکدفعه یکی از دستهای مخفیاش خورد به لیوان چای روی میز و لیوان برگشت روی دستگاه و دستگاه سوت کشید و تصویر مانیتور محو شد. سهتایی، هاج و واج خیره شده بودند به صفحهی سیاه مانیتور.
کمی خنگول
محدثه گودرزنیا
از وقتی گولگیل میز آشپزخانه را آنطوری گاز زده بود، شهاب یککمی ازش میترسید، ولی باباپرویز عین خیالش هم نبود؛ حتی وقتی گولگیل میز را گاز زد و همچین با کیف لقمهاش را جوید و قورت داد، باباپرویز داشت ریسه میرفت از خنده، ولی شهاب یک جوری ایستاده بود پشت صندلیاش انگار سنگر گرفته بود. گولگیل که لقمهاش را قورت داد، باباپرویز گفت: «باباجان، دهنت رو باز کن ببینم.» گولگیل هم مثل بچهی آدم دهانش را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. گولگیل اینها که مثل ما دو ردیف بالا و پایین دندان ندارند. چند ردیف دندان دارند که هر چی به سمت حلق میرود تیزتر میشوند. اصلاً هم به خاطر این دندانها زبانهایشان زخم و زیلی نمیشود. خیلی هم برای خودشان عادی است.
چشمهای شهاب از دیدن دهان و دندانهای گولگیل داشت از حدقه درمیآمد؛ اما باباپرویز عین خیالش نبود و همانطور که چای صبحانهاش را هورت میکشید، توی دهان گولگیل را نگاه کرد و گفت: «عجب سیستمی داره بابا.»
گولگیل هم که انگار نه انگار میز آشپزخانه را ناکار کرده، لقمهاش را که قورت داد، یک لیوان چای داغ را هورت کشید و بعد به شهاب لبخند زد. لبخندش قشنگ بود، ولی وقتی شهاب به توی دهان گولگیل فکر کرد، چندشش شد.
بعد از صبحانه رفتند توی اتاقک گوشهی حیاط. حیاط خانهی باباپرویز خیلی بزرگ بود، هم بزرگ و هم پر از دار و درخت. برای تجهیزاتی هم که میساخت، گوشهی حیاط یک اتاق درست کرده بود و همهی رادارها و تلسکوپهایش را روی پشتبام همان اتاقک گذاشته بود. برای گولگیل زمین هنوز کج بود. گوشهاش وز وز میکردند و چشمهایش درست و حسابی نمیدید. تا به اتاقک گوشهی حیاط برسد یکی - دو بار سکندری خورد. باباپرویز در را باز کرد و گفت: «برو تو بابا، برو ببینیم میتونیم این آقای خلبان شما رو پیدا کنیم یا نه؟» شهاب به بهانهی جمع و جور کردن میز صبحانه مانده بود توی آشپزخانه و همراهشان نیامده بود.
گولگیل نشست پشت میز کامپیوتر و به دم و دستگاهها نگاه کرد. شهاب پشت همین کامپیوتر نشسته بود که گولگیل پیداش کرد و توانست با او ارتباط برقرار کند. باباپرویز یکی یکی در مورد دستگاهها برای گولگیل توضیح میداد. گولگیل هم با کنجکاوی به گیرندهها و فرستندهها نگاه میکرد و هر بار که علامتی روی دستگاه میآمد امیدوار میشد که از سفینهی خودشان باشد، ولی هیچ خبری نبود. چند بار به ساعتش نگاه کرد و تنظیماتش را دستکاری کرد، ولی باز هم هیچ خبری نشد. آه کشید. دلش حسابی برای مادر و پدرش تنگ شده بود و فکر میکرد هزار سال نوری آنها را ندیده است. انگار باباپرویز فهمید؛ چون دست گذاشت روی شانهاش و گفت: «غصه نخور باباجان. بهت قول میدم هفتهی دیگه این موقع خونهتون باشی.» بعد توی میکروفونی که روی میز بود گفت: «شهاب، بابا، دوتا لیوان چای بیار که کار رو شروع کنیم.»
بلندگوی این میکروفون توی آشپزخانه بود. شهاب صدای باباپرویز را شنید و دوتا لیوان چای ریخت؛ اما اصلاً دلش نمیخواست برود توی اتاقک. گوش به زنگ بود و حواسش به بلندگو. همهاش فکر میکرد الآن است که صدای جیغ باباپرویز را بشنود و تصور میکرد گولگیل پریده روی کلهی باباپرویز و دارد میخوردش!
باباپرویز با دستگاه رد سیگنالهای سفینهی گولگیل اینها را گرفت. از همان سیگنالهای قبلی استفاده کرد، ولی چیزی روی دستگاه ظاهر نشد. به گولگیل گفت: «چی شد که سفینهتون خراب شد بابا؟ آخه ظاهراً شماها خیلی پیشرفتهاید. پس باید برای همهی احتمالها آمادگی داشته باشید.»
باور کنید گولگیل از خجالت عرق کرد. چهطور میتوانست به یک زمینی بگوید همهی این بدبختیها به خاطر سیفون توالت بوده؟ ولی باباپرویز آنقدر کنجکاو بود و آنقدر پرسوجو کرد که گولگیل مجبور شد همهچیز را برایش بگوید. دهان باباپرویز از تعجب باز مانده بود. اتفاقاً شهاب هم با سینی چای آمده بود و سینی به دست ایستاده بود و به حرفهای گولگیل گوش میداد.
وقتی حرفهای گولگیل تمام شد، اول یک ثانیه سکوت بود، بعد باباپرویز چنان خندید که گولگیل یک متر پرید هوا. پشت سرش هم شهاب شروع کرد به خندیدن. داشتند ریسه میرفتند از خنده و گولگیل هم هاج و واج نگاهشان میکرد. باباپرویز اشکهایش را پاک کرد و گفت: «زرشک! ما رو باش که فکر میکردیم با چه نابغههایی سروکار داریم. نگو خلبان، هدایت سفینه رو داده به یه بچه، مهندس پرواز هم سیم سیفون توالت رو وصل کرده به جهتیاب.» دوباره زد زیر خنده. شهاب سینی چای را گذاشت روی میز، کنار دستگاه گیرنده و گفت: «ولی گولگیل واقعاً نابغه است، اگه اون نبود حتماً سفینه...»
باباپرویز پرید وسط حرفش و گفت: «تبدیل میشد به توالت عمومی.» و دوباره غش کرد از خنده. گولگیل ناراحت شده بود و سرش را انداخته بود پایین. شهاب به باباپرویز اشاره کرد و با چشم و ابرو گفت دیگر نخندد. باباپرویز سینهاش را صاف کرد و گفت: «خب بسه دیگه، بریم سراغ کار. تو هم ناراحت نشو باباجان، خواستم یهکم جو رو عوض کنم.» گولگیل با تعجب نگاهش کرد و خیلی جدی گفت: «جَوّ رو عوض کنید! مگه شما میتونید جَوّ رو عوض کنید؟ این کار خیلی بزرگیه، هنوز هیچ دانشمندی نتونسته جَوّ سیّارهها رو عوض کنه.» باباپرویز داشت از زور خنده منفجر میشد، ولی لبهایش را گاز گرفت که دوباره نخندد. خواست جواب بدهد که شهاب برای اینکه بیشتر خرابکاری نشود، پرید وسط و گفت: «نه، منظورش اینه که کاری کنه تو دیگه ناراحت نباشی.» گولگیل خیلی جدی گفت: «نه، من به خاطر جَوّ ناراحت نیستم. جدیداً دانشمندها تونستن یه جَوّ مصنوعی توی آزمایشگاه درست کنن. وقتی برگشتم سیاره، اگه این اطلاعات محرمانه نبود، عکسش رو میگیرم و براتون میفرستم.»
باباپرویز واقعاً نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. به یک بهانهای بلند شد و توی اتاق قدم زد تا خنده از سرش بیفتد. شهاب هم خندهاش گرفته بود؛ اما خودش را کنترل کرد و گفت: «لایهی ازون زمین مشکل داره، جَوّ سیّارهی شما هم مشکل داره؟»
گولگیل نگاهش کرد و گفت: «آره، دویست ساله میوه نمیده.» شهاب با چشمهای گردشده به باباپرویز نگاه کرد؛ اما باباپرویز که حالا دیگر جدی شده بود دوباره نشست پشت میز و گفت: «این همه چیز عجیب و غریب دیدی، بازم تعجب میکنی؟ خب از آسمون براشون میوه میباره. مگه چیه؟ بسه دیگه باباجان، بریم سراغ کار.» شهاب شانههایش را بالا انداخت و بیخیال پرسش و سؤال از گولگیل شد. میدانست هر قدر بیشتر سؤال کند، بیشتر گیج میشود.
یکی - دو ساعت با دستگاهها و ساعت گولگیل کلنجار رفتند؛ اما فایدهای نداشت. گولگیل ناامید شده بود. داشت فکر میکرد اگر هیچ وقت نتواند برگردد سیارهاش چی؟ الآن مادر و پدرش داشتند چه کار میکردند؟ اصلاً خلبان و کمکخلبان متوجه شده بودند که او را جا گذاشتهاند؟ اوشولپاق چی؟ به پدر و مادرش که فکر کرد بغض کرد. به خنگبازی خلبان هم که فکر کرد عصبانی شد و بیاختیار دوتا دستهای مخفیاش زدند بیرون. شهاب هم داشت تمرین میکرد که دیگر از هیچ چیز تعجب نکند. توی همین احوالات بودند که یکدفعه صورت خلبان آمد روی مانیتور. همه هول شدند، گولگیل بیشتر از همه. شروع کرد علامت دادن به خلبان که یکدفعه یکی از دستهای مخفیاش خورد به لیوان چای روی میز و لیوان برگشت روی دستگاه و دستگاه سوت کشید و تصویر مانیتور محو شد. سهتایی، هاج و واج خیره شده بودند به صفحهی سیاه مانیتور.
ماجراهای یک فضایی بیعرضه روی زمین(7) (ص 36 و 37)
3/20/2016 12:00:00 AM
برای این سند علمی فایلی وجود ندارد